کفش های غمگین عشق
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 891
بازدید کل : 39443
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 23 تير 1391برچسب:, :: 14:59 :: نويسنده : mozhgan

فصل ۸
عقربه ساعت بیخیال از حادثه شومی که در شرف وقوع بود پیش میرقت وقتی سر یک چهارراه در انتظار او هستی این عقربه لعنتی با تو لج میکند!ثانیه شمار میچرخد اما ساعت شمار نگار خیال ندارد از جایش تکان بخورد دقایق با کندی و بیخیالی میگذرد تو پایت را بر زمین میکشی دو سه ناسزا نثار ساعتت میکنی اما زمام متوقف شده و پای لنگش را بر قلب لرزان تو میفشارد اما وقتی میخواهی از حادثه جلوبگیری گویی ثانیه شمار ساعت هم در مسابقه دو شرکت کرده!زمان مثل پرنده لجوجی از کف دستت میگذرد و تو وحشت زده هر لحظه بر صفحه ساعت خیره میشوی و میپرسی چقدر وقت دارم!یک دو سه خدایا ساعت من غلطه!جلو عابری را میگیری و با نا امیدی میپرسی آقا ساعت شما چنده؟


-آه لعنتی ساعت عابر حتی ۵ دقیقه جلوتر را نشان میدهد.
-نه آقا اشتباه میکنی حتما ساعت شما جلوه.
-نه جانم ساعت شما خوابیده من همین الان ساعتمو با رادیو میزون کردم مارکش هم قابل اطمینانه نگاه کنین..
تو دیگر حرفهای آن عابر وراج را نمیشنوی و باز هم تندتر میروی !خدایا فقط ۳ دقیقه دیگر مونده ولی ما هنوز ۲ چراغ قرمز و بیش از ۳ کیلومتر راه داریم.
مهران لبهایش را گاز میگرفت و نوری همینطور مثل قوی ماتمزده و تنهایی مستقیما روبرو را نگاه میکند انگار دیگر در این دنیا نیست میخواهم چیزی از او بپرسم ولی چه بپرسم؟او دارد مثل شمع آب میشود بیاختیار به یاد گذشته ها میافتم آنروزها که نوری از عشق فرار میکرد از بهرام میگریخت و وقتی من او را سرزنش میکردم او میگفت من از عشق میترسم من اگر روزی عاشق بشوم نابودم!
بله او حق داشت این دختر ظریف و عاشق دختری که از عشق رنج میبرد دختری که وقتی با طعم عشق آشنا شد پیوسته عشق کاملتری را طلب میکرد چگونه میتوانست امروز شاهد وقوع یک فاجعه باشد؟خدای من اگر آنها با آن سرعت بهم برسند و بهم بکوبند چه میشود؟آیا ما نیم ساعت یا یکساعت دیگر شاهد سقوط دو جسم جوان و متلاشی شده خواهیم بود؟آیا نوری باید در عزای دو عاشق خود سیاه بپوشد؟نه یا خدا یا شاهچراغ نگذار این فاجعه اتفاق بیفته.
به ساعتم نگاه کردم درست یک دقیقه به ساعت ۱۰ مانده بود و ما از دور دروازه قرآن و اتومبیل اسپرت پرویز ار میدیدم فریاد زدم مهران مهران اتومبیل پرویز شکر خدا هزار مرتبه شکر ما میتونیم از فاجعه جلوگیری کنیم.مهران یه کمی تندتر ...ثانیه ها ...ثانیه های لعنتی میگذشتند عقربه شمار مثل رطیل روی صفحه ساعت میدوید...۲۰ ثانیه ۱۵ ثانیه ۱۰ ثانیه ۵ ثانیه ۱ ثانیه...فقط ۲۰۰ متر با اتومبیل پرویز فاصله داریم ...مهران چراغ اتومبیلش را روشن میکند روی باغ فشار می آورد اما ناگهان اتومبیل تیزرو و سریع پرویز از جا کنده میشود من فریاد میزنم.
-خدایا مهران پرویز حرکت کرد...نوری خودش را توی بغلم میاندازد و مثل زن بچه مرده ای مینالد.
مهران فریاد میزند.
-لعنت به این شانس...لعنت...
اتومبیل پرویز هر لحظه بیشتر و بیشتر با ما فاصله میگرفت و مهران بیشتر بر روی پدال گاز میفشرد اما ما چگونه میتوانستیم او را بگیریم؟
اتومبیل پرویز در سینه جاده میدوید ما هم بدنبال اون میدویدیم نوری چشمهایش را بسته بود و سرش را در سینه من میفشرد و آرام آرام هق هق میزد .مهران گفت:مهتا مهتا دیگه هیچکاری از دست ما ساخته نیست فقط یک معجزه میتونه اونو متوقف کنه یه معجزه ولی معجزه خیلی کم اتفاق میفته خیلی کم.
ما چه میتوانستیم بکنیم؟اسب سرنوشت در جاده مرگ ۴نعل میتاخت و پیش میرفت...فاصله اتومبیل ما با اتومبیل پرویز هر لحظه بیشتر میشد...گریه آرام و خفه نوری کلمات گنگ و نامفهوم مهران صدای دلخراش چرخها کهسر هر پیچ جیغ میکشید مثل آهنگ عزا شوم و فاجعه انگیز بود ...سرم را به گوش مهران نزدیک کردم و گفتم:یعنی هیچ کاری از دست ما ساخته نیست؟
مهران همانطور که بر پدال گاز میفشرد زیر لب زمزمه کرد...
-فقط یه معجزه اما خیال میکنی تو قرن ما هم میشه انتظار معجزه داشت؟
من به نوری نگاه کردم که سرش را همچنان در سینه ام پنهان کرده بود و هق هق میزد..
-آه خدایا اگر این اتفاق بیفته نوری من میمیره.
ناگهان از ته دل فریاد زدم خدایا مگذار این اتفاق شوم بیفته...
نمیدانم هرگز در لحظات نومیدی و پریشانی افتاده اید یا نه...انگار آدم را در فضای تاریک چاهی رها کرده اند هر لحظه امکان دارد سرت به عمق چاه بخورد و زندگی را تمام بکنی اما انگار این چاه اینقدر عمیق است که به ابدیت میپیوندد و تو تا جهان برپاست باید با سر در میان سیاهیها فرو بروی دستهایت را بجستجوی پناهگاهی دستاویزی به اطرافت میچرخانی اما هیچ پناهی و پناهگاهی در کار نیست و تو باید همچنان سرازیر سیاهیها باشی.
میخواهی فریاد بزنی اما انگاری دهانت را با پنبه پر کرده باشند میخواهی خودت را بکشی و از کابوس خلاص کنی اما کاردی که همراهت داری تیغه ای پنبه ای است آنوقت وقتی ناامیدی سراپایت را در خود گرفت تسلیم میشوی و آرام و تسلیم در تاریکی به تماشا مینشینی...تو دیگر قهرمان این حادثه نیستی بلکه تماشاچی ساکت و تسلیمی که مثل طلسم شده ها قدرت هیچ کونه حرکتی فریادی و حتی گریه ای نداری...تو ایستاده ای و خودت را جسم خودت را میبینی که در سرازیری فرو میرود.
در آن لحظات نومیدی و سیاهی من با اندیشه های رقت انگیزم در آن چاه تاریک فرو میرفتم و حس میکردم مهران و نوری هم با من در سفر رقت انگیز همراهمند ...اشک چون باران از چشمانم فرو میریخت مهران از پشت عینک ذره بینی خود گاه مرا نگاه میکرد و گاه وحشتزده و ناامید جاده را...و گاهی زیر لب ناسزایی نثار من میکرد.
-مسخره س...همه زندگی مسخره س!همه چیز!
تو میبینی که دو نفر میخواهند احمقانه همدیگر را بکشند و هیچکاری نمیتوانی بکنی!نه این دنیا مسخره س!زندگی مسخره س!باید یه دنیای دیگه خلق میشد ...دنیایی که اینهمه شکمش از حماقت پر نبود!
ما در دشت هموار بدنبال اتومبیل سپید رنگ پرویز پر میکشیدیم اما پرنده پرویز از ما تیز پروازتر بود...

ناگهان حس کردم اتومبیل قرمز رنگ بهرام از روبرو چون نقطه ای سرخ و آتشین بشرف ما پیش می آید !...نه!خدایا مهران میبینی؟مهران دندان قروچه رفت!
-خدایا چه میتونم بکنم؟
اتومبیل بهرام مثل یک گلوله سرخ رنگ و آتشین میچرخید و هر لحظه بزرگتر میشد ...من مثل دیوانه ها نوری را از آغوش جدا کردم و سرش فریاد کشیدم.
-نوری نوری بلند شو یه کاری بکن بهرام داره نزدیک میشه.
نوری از وحشت جیغی کشید و اول چشمهایش را با دست خاموش کرد و بعد وحشتزده دستهایش را از روی چشم کنار زد و گفت:نه کابوسه...این یه کابوسه...خدای من ...خدای من...
چنان ناله ای در کلمات نوری بود که من از وحشت حس کردم تمام یاخته های تنم از هم جدا میشوند و فرو میریزند و من در لابلای گرد و خاک فرو ریختن یاخته ها هیچ جا را نمیبینم...اما نوری زودتر از من فریاد کشید.
خدایا...من کور شدم...من هیچ جا را نمیبینم...نمیبینم خدایا من کور شدم.
من بطرف نوری برگشتم نوری با دستهایش پلک چشمانش را بالا و پایین میکشید و فریاد میزد نمیبینم کور شدم
من دست مهران را گرفتم و گفتم:مهران مهران نوری هیچ جا را نمیبینه نوری کور شده!
مهران به زحمت دستش را از دستم بیرون کشید و فریاد زد.
-چشماتو ببند ...چشماتو ببند...این کوری عصبیه...نترسین...نترسین...این کوری موقتیه...چشماتو ببند!
من وحشت زده سر نوری را دوباره بغل گرفتم اما نگاهم روی جاده میدوید جیغ میکشید التماس میکرد آه خدای من .نه خدایا نه زبانم لال تو ظالمی تو چطور میگذاری یه همچین اتفاق وحشتناکی بیفته.آنها آن دو لکه سیاه و سرخ بهم نزدیک و نزدیک و نزدیکتر میشدند و ناگهان در یک لحظه که من و مهران انتظار پر سر و صداترین انفجار را داشتیم اتومبیل پرویز با یک حرکت سریع و جیغ وحشتناکی که از لاستیکها برخاست بطرف راست جاده پیچید و خودش را بداخل مزرعه انداخت اتومبیل پرویز به راست به چپ چرخید بلند شد دوباره در میان مزرعه به حرکت ادامه داد و بعد با صدای مهیبی میان جوی بزرگی فرو رفت و وقتی گرد و خاک فرو نشست من پرویز را دیدم که بزحمت از پنجره اتومبیل بیرون می اید ...و نوری را دیدم که فریاد زد...
-میبینم...خدایا میینم چی شده؟اتومبیل پرویز کجاست؟اتومبیل بهرام چی شده؟
اتومبیل بهرام به سرعت برق از کنار ما رد شده بود مهران اتومبیل خود را متوقف کرده و پشت رل خشکیده بود من فریاد زدم...
-مهران مهران.
-آه ...بله...احمقانه س...احمقانه!
-عزیزم برو ببین سر پرویز چی اومده...
مهران که تازه بخود آمده بود در اتومبیل را باز کرد و ما ۳ نفر بطرف اتومبیل پرویز حرکت کردیم پرویز با چهره درهم و عرق زده و منگ وسط مزرعه کنار اتومبیلش ایستاده بود پاهایش میلرزید و از تنش بوی تند عرق برمیخاست...نوری گریه کنان گفت:خدا را شکر...خدا را شکر!
ناگها صدای عامرانه بهرام از پشت سرمان بلند شد...
-آه بله خدا را شکر به این مرد ترسو افتخار کن.
ما همه بطرف بهرام برگشتیم او مثل مجسمه ای از انتقام راست و مستقیم ایستاده بود و در چشمان نوری خیره مینگریست انگار میخواست نوری را هیپنوتیزم کند و با خودش ببرد .همه ما در سکوت فرو رفته بودیم مثل اینکه همه ما مترسکهایی بودیم که وسط مزرعه کاشته بودند .پرویز سرش را بلند کرد و برای لحظه ای به بهرام خیره شد و بعد با همه قدرت فریاد زد:دیوانه!دیوانه!دیوانه!
بهرام در همان سکوت و صلابت خویش به آرامی جواب داد:ترسو...ترسو...ترسو...
و بعد به آرامی از کنار ما گذشت با چند حرکت خودش را از مزرعه بیرون انداخت پشت اتومبیلش نشست و به طرف شیراز به راه افتاد...در این لحظه انگار ما هیچ وظیفه ای نداشتیم جز اینکه بایستیم و بهرام را تا آخرین نقطه جاده با نگاه بدرقه کنیم!وقتی که بهرام بکلی از نظر دور شد برگشتیم و بهم نگاه کردیم و نوری بسمت پرویز راه افتاد و گفت:نه...نه...تو ترسو نیستی...بیا همین الان با هم ازدواج کنیم ...همین الان و بعد مثل درختی که زیر طوفان تا شده باشد تا شد و روی پای پرویز افتاد.
مهران که تازه خونسردی همیشگی خود را بازیافته بود بطرف نوری چرخید دست او را گرفت و از زمین بلند کرد.
-نوری خواهش میکنم...تو نباید پرویز را ترسو بدونی...او با فرار از مقابل دیوانگی بهرام بزرگترین شجاعتو به خرج داد...
من تازه فهمیدم که چرا مهران به نوری دلداری میدهد آه خدای من همه دخترها با دلهای نازک و احساسات تندشان همینطورند.درست است که نوری دعا میکرد این اتفاق وحشتناک نیفتد درست است که بر اثر هیجان شدید حتی کوری موقت پیدا کرد ولی او مثل همه دختران دنیا نمیخواست مرد محبوبش از میدان مبارزه شکست خورده بیرون بیاید...و حالا گریه او برای این نبود که ماجرا بخیر گذشته...گریه او بخاطر شکست مرد محبوبش بود و شاید بهمین دلیل او از ترس اینکه پرویز تا یکی دو ساعت دیگر در برابرش مثل یک عروسک گچی بشکند و فرو ریزد در این موقعیت عجیب پیشنهاد ازدواج میکرد در مملکت ما هنوز رسم نیست که دختری به مردی پیشنهاد ازدواج بدهد...دختر می ایستد و فقط در چشمان مرد محبوب خود خیره میشوند و میگذارند تا آن مرددستهایش را جلو بیاورد و بگوید عزیزم زن من میشی؟ آنوقت قلب دختر به طپش در می آید اشک از چهره اش میپرد نفس زنان خود را در آغوش مرد می اندازد ...گریه میکند...و گریه علامت رضایت بی قید و شرط دختر است...ولی در این لحظات رقت انگیز که اتومبیل پرویز در جوی آب فرو رفته بود و بوی تلخ شکست همه صحرا را پوشانده بود نوری پاهای پرویز را بغل زده و گریه کنان تقاضای ازدواج میکرد...!نه باید از اینجا رفت...و این محیط شوم را ترک گفت...دو سه نفر کشاورزی که از دور دست متوجه این منظره بودند خودشان را بما رساندند .
-خدا را شکر که همه سالمین...
آن مردمان ساده دل و مهربان با سختی و مشقتی که با آن همیشه آشنا هستند کمک کردند تا اتومبیل پرویز از جوی آب بیرون آمد و بعد تا کنار جاده هل دادند و بدون توقع پاداشی خداحافظی کردند و رفتند.
من به مهران نگاه کردم ...بلاتکلیفی اضطراب حتی یکنوع گیجی و منگی ناشی از شکست روی دوش همه ما سنگینی میکرد پرویز کاملا پریشان بنظر میرسید و هیچ نمیگفت...نوری همچنان آرام آرام گریه میکرد مهران خطاب به پرویز گفت:پرویز با نوری برو ما هم پشت سرتان میاییم.
پرویز در سکوت پشت فرمان اتومبیل نشست نوری هم سمت راست را باز کرد و خودش را روی صندلی پرویز انداخت من ومهران داخل اتومبیل خودمان شدیم و چند لحظه بعد خسته و کوفته بطرف شیراز راه افتادیم.
اتومبیل ما پشت اتومبیل پرویز با فاصله ای اندک پیش میرفت من و مهران در سکوت به جلو خیره شده بودیم مهران پیپش را روشن کرده و آرام آرام پک میزد عطر توتون پیپ اعصاب خسته مرا کرخ کرده بود ...دلم میخواست سالها و سالها در اتومبیل بنشینم و او پیپ بکشد و من با تمام قدرت دود توتون پیپ او را بدرون سلولهای خسته و کوفته ام بکشم.سرم را به تشک اتومبیل تکیه دادم و گفتم:فکر میکنم همه چیز تمام شد بیچاره نوری...
مهران پک عمیقی به پیپش زد و گفت:طفلکی تو این گیر و دار پیشنهاد ازدواج میداد.
-بله این تلاش نومیدانه بود.
مهران بعد از آنهمه خستگی لبخندی زد و بمن نگاه کرد.
-شیطون مثل اینکه تو یه چیزایی سرت میشه...
به موهای مشکی که تمام دست مهران را پوشانده بود نگاه کردم و گفتم:ازدواج تنها دای ناراحتی این دو نفره!
مهران جواب داد:خیال نمیکنم فقط یه مسکنه!میدونی پهلوان رویاهای نوری وقتی از مقابل بهرام فرار کرد خورد و خاکشیر شد مگه نه؟
-در عوض پرویز خیلی عاقلانه رفتا رکرد.
مهران پک دیگری به پیپش زد و گفت:ولی من همیشه گفتم آب شجاعت و عقل هیچوقت توی جوی نمیره دیدی همین نوری که از ترس حادثه حتی دچار فلج بینایی شد وقتی پرویز عاقلانه از سر راه بهرام کنار رفت جه جور زار میزد؟
-درسته اما نوری هم با دادن پیشنهاد ازدواج بلافاصله درصد نجات عشقش بر آمد.
-آه درسته این عاقلانه ترین پیشنهادی بود که نوری ناخودآگاه بر زبان آورد اما خیال میکنی پرویز این پیشنهادو قبول کنه؟
با عصبانیت گفتم:اوه...اوه تو داری به بهترین دوست من توهین میکنی خیلی هم دلش بخواد که با یه همی دختر خوشگلی که همه تو شیراز براش آه میکشن ازدواج کنه.
مهران لبخند طنز آلودش را بر روی لب ریخت و گفت:باز هم تعصب...تعصب.
ولی من دلایل زیادی دارم که پرویز زیر بار این ازدواج نمیره .
-ممکنه یکی از دلایلتون رو بفرمایید آقای فیلسوف؟
نامزدم با محبت خاص خودش دستم را گرفت و بوسه ای روی سر انگشتان لغزاند و بعد گفت:به دلیل شکست امروز ...اون نمیتونه با زنی که شاهد غم انگیزترین شکست زندگیش بوده ازدواج کنه و هر روز تو چشمانش نشونه شکستو ببینه.
-آه بله من متوجه حماقتهای بشر نبودم تا نیم ساعت پیش همه دعا میکردیم شمع نذر میکردیم از خدا میخواستیم معجزه ای اتفاق بیفتهو لااقل یکی از اونا سر عقل بیاد و دوئل احمقانه را متوقف کنه حالا که معجزه اتفاق افتاد هزار تا مسئله بدتر از اصل حادثه پیش آمده خدای من ... ما چه جور جونوری هستیم!چه جور؟

 

فصل ۸ (۲)
مهران دستهایش را به علامت تسلیم پشت فرمان بلند کرد و گفت:عزیزم منو نزن من تسلیم هستم!معجزات بشر مثل سکه دو رو داره یک طرفش پر از نور و روشناییه و یکطرفش تاریک...نگاه کن...خوب نگاشون کن!اصلا با هم حرف نمیزنن...بهرام آخرین تلاششو برای بازگشت نوری کرد و اگه هم موفق نشد نوری را لااقل از پرویز جدا کرد.


-یعنی تو میگی بهرام موفق میشه؟
-عجله نکن عزیزم خیلی زود همه چیز روشن میشه بهرحال منم با تو موافقم که اگر پرویز بخواد نوری رو داشته باشه باید بله را بگه...اونا باید با هم ازدواج کنن یا از هم جدا بشن...
-خیال نمیکنی ما مغز خودمونو تو مغز اونا گذاشتیم شاید اصلا همه چیز یادشون رفته باشه و دوباره مثل هر روز دستاشونو زیر بغل هم بگذارن و تو خیابون زند راه بیفتن...
-در این صورت باید یک معجزه دیگه اتفاق بیفته!
-ولی تو میگی معجزه ی که بشر میکنه همیشه یکطرفش سیاهه.
-بله عزیزم همیشه همینطوره!
اتومبیل ما وارد شیراز شد شلوغی خیابانها ی شهر اتومبیل ما را از پرویز و نوری جدا کرده بود...حس میکردم دوباره آرامش از دست رفته ام برگشته است...بطرز عجیبی گرسنه شده بودم خطاب به مهران گفتم:عزیزم تو هنوز آنقدر عاشق منی که برام یه ساندویچ بخری؟
-بله عزیزم من هنوز عاشقتم که بجای ساندویچ نصفه یه ساندویچ بزرگ برات بخرم و تو ساندویچ برداری و بری تو خوابگاه و سر فرصت بنشینی و ساندویچ گاز برنی...
-پس تو میخوای از چنگ من در بری مگه نه؟
-من و بچه ها بحث داغی داشتیم باید دنبالشو بگیریم من باید به بچه ها ثابت کنم که زندگی بیش از آنچه اونا فکر میکنن حقیق و زشته...
ولی یه سادویچ بزرگ که نامزد آدم خریده باشه میتونه رنگ سیاه زشتیهارو سفید بکنه!
-بسیار خوب عزیزم باید بهت بگم که کما بتو حسودیم میشه کاش منهم مثل تو با یه ساندویچ میتونستم زشتیهای این زندگی کثیف رو از دلم پاک کنم...
-البته با ساندویچی که از روی عشق خریداری بشه.
مهران جلوی یک مغازه اغذیه فروشی اتومبیلش را نگهداشت و چند لحظه بعد با یک ساندویچ بزرگ خودش را بمن رسانید...
-بفرمایید عزیزم ساندویچ ضد زشتی.
بقیه راه را به لودگی گذراندیم و نزدیک ظهر بود که من جلوی خوابگاه از اتومبیل مهران بیرون پریدم و به داخل خوابگاه پریدم در فلت را باز کردم اما بجای سکوت ناگهان صدای گریه بلند نوری مرا بر جا میخکوب کرد و بعد سراسیمه بطرف اتاق نوری دویدم نوری مثل یک فرشته مظلوم روی بسترش افتاده بود و با صدای بلند اشک میریخت.
-عزیزم چی شده؟تو باید خیلی هم خوشحال باشی مگه نه؟
نوری از جا بلند شد و خودش را در آغوش من انداخت و گفت:اون از من مهلت خواسته.
-چند وقت؟
-یک هفته.
-یعنی تو هنوز سر تصمیم خودت هیتس و میخواهی با پرویز اردواج کنی؟
-من دلم میخواست همین امروز عصر ازدواج میکردیم همین امروز عصر.
-چرا عزیزم چرا؟
-برای اینکه میترسم.
تصمیم گرفتم نوری را به حال خودش بگذارم و به اتاقم برگردم چون در اینگونه مواقع هیچ چیز برای بیمار روحی بهتر از تنهایی نیست قوطی سیگارم را آهسته روی میز مطالعه اش گذاشتم و گفتم:سیگار برات گذاشتم هر وقت کاری داشتی منو خبر کن.
من بطرف در راه افتادم تا او را در پیله تنهایی خود آرام بگذارم که نوری مرا صدا زد:مهتا.
-بله نوری.
نوری از روی بستر اشک آلودش برخاست و بطرفم آمد و ناگهان مرا بغل زد.
-مهتا مهتا...منو ببخش ...تو بهترین دوست منی...من چقدر بد بودم چقدر!...من احمقانه شماها را تنها گذاشته بودم!آه خدای من من از تو شرمم می آید!
نوری را چون بچه ای در آغوشم فشردم او را نوازش دادم...
-نه عزیزم میدونم چی میکشی میدونم چه غصه ای تو دلت میجوشه...ولی این خودتی که باید تصمیمی بگیری!فقط یه نصیحت میکنم آرامش خودتو ازدست نده اینجوری بهتر میشه با حوادث روبرو شد..
-ولی من از تو مهران خجالت میکشم...حتی در این دو ماه ما که هر شب با هم بودیم از هم فاصله گرفته بودیم...آخ چه روزهای بدی داریم...
من دوباره موهای نوری را نوازش کردم و بهر ترتیب از اتاقش خارج شدم چون نمیخواستم در این مرحله از زندگی نوری دخالتی مستقیم داشته باشم مخصوصا که من هیچوقت پرویز را آدم خوبی نمیدانستم و نمیتوانستم در این ماجرا بیطرف باشم..
زندگی ...زندگی آه خدای من دانشکده زندگی از هر دانشکده ای جالبتر و مفید تر است در آن روزهای عجیب وئ دو دانشکده میگذراندم دانشکده ای که کلاسهای مرتب استادان اطو کشیده و تخته سیاه و ساعت تنفس داشت و دانشکده ایکه در آن زندگی خود و دیگران را تجربه میکردم...
حالا آنقدر که به من به معمای سرنوشت نوری و بهرام و پرویز جذب شده بودم هیچ دانشکده ای و هیچ فرمولی جلب نظرم را نمیکرد ...
فرمولهایی که ما سر کلاس مینوشتیم جوابهایشان از قبل مشخص و معلوم بود وقتی میخواستی مسئله ای را حل کنی افکارت را متمرکز میکردی و جواب مسئله را میگرفتی تازه میفهمیدی تو تنها نیستی که مسئله را حل کرده باشد بلکه پیش از تو دیگران بارها و بارها حلش کرده اند آنوقت آن هیجان ناشی از پیروزی در تو میمیرد قلمت را روی کاغذ می اندازی و میروی بی آنکه دیگر برقی از پیروزی یا حیرت در چشمان تو بنشیند اما زندگی هزار مسئله ناگشوده دارد هزار رمز و راز دارد و همانطور که خطوط کف دست هیچ بشری در روی زمین با خطوط کف دست دیگری نمیخواند زندگی هیچ انسانی نیز با زندگی دیگری قابل مقایسه نیست .در حل مسئله زندگی هیچ جوابی با جواب دیگر قابل مقایسه نیست از اینجاست که حیرت و شگفتی در آدمی برانگیخته میشود و در زندگی دیگران کنجکاوانه به جستجو میپردازد...و من اینک در برابر معما و مسئله یک مثلث ۳ نفری قرار گرفته بودم نوری ساانجام کدامیک را میپذیرد؟پرویز یا بهرام کدامیک جواب این مسئله هستند؟

فصل ۸ (۳)
هوای شیراز سرد سرد شده بود سوزی که از روی دشتهای وسیع بر میخاست مستقیما در چهره مردم شیراز مینشست گاهی باران میبارید آنوقت بود که من پشت پنجره کلاس به برگهای باران زده درختان سرو خیره میشدمو رنجهای انسانی را بیاد می آوردم ...حس میکردم زمستان حوصله را از بچه ها گرفته استهمانطور که زیر شلاق سوز سرما قوز کرده اند تمامی هیجان جوانیشان هم در پیله فرو رفته است.

شبها خوابگاه ما از اندوه تنهایی لبریز میشد .گاهی صدای خفه گریه دختری از پشت اتاقش بلند میشد و اغلب آنها را میدیدی که با چهره ای عبوس و گرفته از برابرت میگذرند سلام میدادی و بجای سلام سرفه ای خشک و کسل کننده تحویل میگرفتی…
زمستان اوج درس خوانی بچه هاست چون همین که بهار از راه میرسد شیره تند و داغ جوانی در ساقه های نازک اندام آنها میخروشد و یکنوع مستی و نشئه و شورش در خون جوانان جاری میکند آنوقت کتابها از دست می افتد تا دست آزادانه بتوانند یکدیگر را لمس کنند نغمه های مرغ زیبای جوانی در باغهای سرسبز شیراز طنین انداز میشود و آوازهای شیرین جوانی همه جا را پر میکند ...آن سال ما تا بهار فاصله زیادی داشتیم و در آن روزهای سخت و سرد در خوابگاه ما نوری عزیزمان تنها و افسرده در اندیشه های تلخ و غم انگیز خویش جاری بود.
دو روز بعد از آن حادثه بود که بهرام را دیدم .او کتابی در دست داشت و بطرف کلاسش میرفت یک پلیور آبی رنگ که یقه اش تا زیر چانه بالا آمده بود او را از دید دختران شهر به طرز درخشانی خواستنی و خوشگل جلوه میداد من با عجله صدایش کردم...
-بهرام.
بهرام بطرفم برگشت چشمانش از برق اشک میدرخشید ولی لبانش میخندید و همین که به نزدیک من رسید لبخندش وسعت بیشتری گرفت و در حالیکه میخندید گفت:من مجبور بودم مهتا!مجبور بودم!هر انسانی برای دفاع از احساسش باید بجنگه مگه اینطور نیست؟
اولین باری بود که بهرام را سر حال و با نشاط و خیلی سبک حتی در حال پرواز میدیدم...
او طوری حرف میزد که مثل اینکه مبارزه را با اطمینان برده ست گفتم:بهرام ولی تو وحشت انگیزترین نوع مبارزه را انتخاب کردی ...
-اونم بدترین نوع رقیب بود تو میدونی که نوری چقدر منو دوست داشت که ما حتی زندگیمونو با عشق عوض کرده بودیم هیچکس فکرشو نمیکرد که ما بتونیم یک لحظه بی هم نفس بکشیم.
-خوب هنوز هم معلوم نیست تو مبارزه را برده باشی شاید تا ۵ روز دیگر او نا با هم عروسی کنن.
بهرام با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و گفت:اگه اونو عروسی کنن من قشنگترین سبد گلو براشون میفرستم ...
-یعنی تو تا این اندازه مطمئنی؟
-من پرویز را خوب میشناسم فقط باید چهره حقیقشو به نوری نشون میدادم...
من با طعنه گفتم:آه شما مردا چقدر بدجنسین دختره تو اتاق خودشو زندونی کرده و داره مثل شمع آب میشه شماها دارین از پیروزی حرف میزنین.
ناگهان چهره بهرام در هم رفت و با صدای بلندتری جوابمو داد:ولی این تنها نوری نیست که داره میسوزه!منم ۳ ماه است که تو تب میسوزم تو خودت میدونی من تا قبل از نوری چه زندگی شلوغی داشتم هر روز یه دوست دختر عوض میکردم من بت پرستی بودم که صدها بت میپرستیدم اما این نوری بود که طعم یکتا شناسی را به من چشوند...بعد از آنکه نوری رو دیدم احساس کردم که توی دنیای دیگه ای قدم گذاشتم که آب و هوای باغاش درختاش چشمه هاش با دنیایی کهدر آن بودم خیلی فرق داره...روزای اول گاهی برمیگشتم و به دنیایی که تازه ترکش کرده بودم نگاه میکردم راستش بعضی وقتها حسرت آن تنوع رنگارنگ و آ ن بتکده هزار بت را میخوردم اما به تدریج نوری همه چیز من شد او آنقدر زیبا و جذاب بود که هر دفعه جلوه تازه تری از عشق به من نشان دهد و بت صد رنگ من باشد هر لحظه که اراده میکرد صدها بت سنگی را در برابر یک نگاهش در هم میکوبید ...ما همه چیز بودیم عاشق معشوق بهار و پاییز سرما و گرما ما به ابدیت پیوسته بودیم اما ناگهان پرویز همه چیزو بهم ریخت.
من صحبتهای مفصل بهرام را قطع کردم و گفتم:ولی تو خودت از این دنیای عاشقانه ای که میگی خوب دفاع نکردی...تو کنار کشیدی تا پرویز ذره ذره در دل نوری نفوذ کرد...
بهرام لبخند غم انگیزی زد و گفت:پرویز؟...تف!او هرگز در دل نوری راهی پیدا نکرده او در مغز نوری نفوذ کرده و سلولهای مغزشو فاسد کرد دیگه تموم تلاشهای من بیفایده بود چون من در دل او بودم نه در مغزش تا حالا کدوم عشقی از راه مغز وارد قلب شده؟عشق از دل وارد میشه و از دل خارج میشه.عشاق همیشه در مقابل یک رقیب ضعیف هستند رقیبی که از راه مغز وارد میشه اونا شیطونترین موجودات خودا هستن وقتی مغز فاسد شد دل از کار میفته!
بحث ما هر لحظه داغتر میشد من نگران نوری و پایان این ماجرای پیچیده بودم.
زندگی!زندگی!من زندگی را تجربه میکردم انگار خود یکی از قهرمانان این حادثه زندگی بودم من دنیا را و همه تجربیات غنی زندگی را در رویاهای این ۳ موجود تماشاگر بودم بهرام بعد از ۲ ماه سکوت حرف میزد استدلال میکرد و من بازیهای قشنگ لبخند پیروزی را بر لبهایش میدیدم ولی آیا نظیر همین لبخند بر لبهای پرویز نبود؟
من پرویز رادر چهارمین روز بعد از حادثه دیدم داشت با عده ای از همشاگردانش میرفت مثل همیشه شلوغ میکرد دستهایش را به این طرف و آنطرف تکان میداد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود و حتی این او نبود که باید ۳ روز دیگر جواب بزرگترین سوال زندگیش را میداد نه!باور کردنی نبود مخصوصا خودم را در مسیر قراردادم.
-سلام پرویز.
-آه سلام مهتا تو این سرما چقدر نازک پوشیدی؟
نتوانستم خوونسردی خودم را حفظ کنم و با لحن سرزنش آلودی پرسیدم:از نوری چه خبر؟
پرویز در چشمان من نگاه کرد و بعد دستش را بعنوان خداحافظی برای دوستانش تکان داد و با من همراه شد در آن هوای سرد که بخار تنفس ما در فضا میدوید مدتی در سکوت راه رفتیم و بعد پرویز پرسید:حالش خوبه؟
من تقریبا با فریاد گفتم:حالش خوبه؟آه پس شما مردها خیلی خوب قدر فداکاری زنها را میدونین!او بخاطر تو در اتاقشو از رو خودش بسته حتی کلاسشو تعطیل کرده و آنوقت تو از من میپرسی حالش خوبه.
پرویز سرش را پایین انداخت:میدونی چیه مهتا!ما دانشجو هستیم میدونی مفهوم این کلمه چیه؟ما تا استادی فاصله زیادی داریم.
-به این ترتیب میخوای خیلی محترمانه از زیر بار پیشنهاد نوری شونه خالی کنی مگه نه؟
-ولی مهتا ما هنوز آمادگی ازدواج نداریم یعنی هیچ دانشجویی آمادگی ازدواج نداره...چطور تو این رو نمیفهمه یا نمیخوای بفهمی؟
-آه بله اینو خوب میدونم که هیچکدام از ما آمادگی ازدواج نداریم اما بذار یه چیزی بهت بگم وقتی پای عشق به وسط بیاد حتی دیده شده دو تا بچه محصل با هم ازدواج کرده ن...
بعد از گفتن این جمله خواستم بروم وبی پرویز راه را بر من بست.
-ببین متها این حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد فقط یه بحث بود من آدمی نیستم که نوری را به این زودی از دست بدم بالاخره یه فکری میکنم...
-آه بله بالاخره فکری میکنی ولی فراموش نکن که تو میخواستی به عشق کاملتر بهش بدی نه مثل یه مرد ترسو و بزدل...
آیا روزی من میتوانستم این جمله آخرین را تکمیل کنم؟
خودم را با عجله و شتاب به مهران رساندم من آنقدر در افکار خود خسته و بی پناه بودم که احتیاج بیک همزبان داشتم...
مهران داشت از کلاس بیرون می آمد مثل همیشه پیپش را زیر لب میجوید تا مرا دید متوجه شد که از چیزی رنج میبرم...
-آ ی فرشته خوشگل من باز چه خبره؟باز هم شکاف تازه ای در دیوار ایمانت افتاده...
-مهران مهران این حرفو نزن من از این مردم تعجب میکنم اینهمه دئانت و پستی غیر قابل تحمله...
-بیا عزیزم بیا اول یه قهوه ای بنوشیم بعد با هم حرف میزنیم زندگی همینه...ما آدمها چیزی از زائو کم نداریم تا میتوانیم از خون دیگرون میمکیم و تنها وقتی فربه شدیم قلابمون را از گوشت شکار بدبخت جدا میکنیم...
-ولی وقتی پای سرنوشت و حتی زندگی یه یکنفر دیگه در میون باشه من نمیتونم ساکت بنشینم...
-لابد با پرویز دعوا کردی!
-دعوا؟میخواستم مغزشو سوراخ کنم...
مهران در حالیکه فنجان قهوه اش را بالا میکشید پرسید:از نوری چه خبر؟
-در اتاقو به روی خودش بسته و منتظر روز هفتمه!
-آه روز هفتم روز خلقت آدم بسیار خوب صبر میکنم ببینم چی میشه
انتظار پایان روز هفتم مرا میسوزاند بیشتر از من نوری عذاب میکشید سیمای مهربان و زیبایش تکیده و لاغر شده بود چشمان قشنگ و خوش حالتش به گودی نشسته بود موهای بلندش همیشه در اطراف چهره اش ریخته بود...نگاهش مات و گنگ بود کمتر حرف میزد و انگار که حوادث کشنده ای که پیراموش را گرفته بود او را در وحشت انگیز ترین قلاب شکنجه میفشردند کمتر حرف میزد و بیشتر آه میکشید...وقتی به اتاقش میرفتم حس میکردم فقط نگاهش به منست .لی افکارش در خارج از اتاق سیر میکند .سعی میکردم خودم را ظاهرا آرام نشان دهم ولی آنچه که مرا زجر میداد سکوت او بود؟از خودم میپرسیدم ایا هنوز هم پرویز او را دوست دارد یا نه؟یا اکنون که گرد و غبار حوادث فرو نشسته است در برابر خود بجای سیمای محیلانه پرویز چهره غم زده و ارام بهرام را میبیند ایا بگذشته بازگشته است یا همچنان در تار و پود دامهای فریبنده پرویز اسیر است؟
اما نوری حرف نمیزد نوری از دنیای خاکستری و غم انگیز خود لحظه ای خارج نمیشد و هیچکس را هم به خلوت دنیای خود راه نمیداد شنبه روز هفتم بود من از شدت ناراحتی به قول مهران خل شده بودم.وسواس...وسواس...چیزی بود که درونم را میجوید بدبختی اینکه هیچکدام از این ۳ ضلع مثلث با هم تماس نمیگرفتند از هم فرار هم میکردند...
روز شنبه من هنوز در بستر بودم که نوری به اتاقم قدم گذاشت ...آه خدای من نوری چقدر خودش را زیبا و جذاب درست کرده بود آن سیمای غمزده و پریشان موهای آشفته و ژولیده گویی با اشاره یک جادوگر جای خود را به زیبایی پر تلالو سابق داده بودند .نوری میدرخشید زیباترین لباسش را پوشیده بود موهایش را جون ملکه ای بالای سرش جمع کرده بود و در انگشت دست چپش یک انگشتری زیبا میدرخشید...من بلافاصله متوجه شدم که او خواسته است مثل یک عروس و در زیباترین جامه جوابش را بگیرد...

من آهی کشیدم و از جا بلند شدم
-نوری جان تو یه تیکه ماه شدی.
نوری لبخند غم انگیزی زد و گفت:دلم میخواد مثل یک موجود کامل با من حرف بزنه...
-بسیار خوب من همین الان آماده میشم...
-نه خواهش میکنم بگذار تنها برم...ما ظهر همدیگرو میبینیم...
-کجا؟
-تو سلف سرویس.
-بسیار خوب.
نوری جلو آمد بر پیشانی من بوسه ای زد و با ادای خداحافظ از در بیرون رفت.

فصل ۹ (۱)
تمام روز سر کلاس و در لحظات تنفس و استراحت به انتظار نتیجه ملاقات نوری و پرویز بودم و در خلوت اندیشه هایم به دعا مینشستم و از خدای کوچک ومهربان خود که همیشه در قلبم نشسته است میخواستم که نوری ساده دل و خوب و مهربانم را در پناه خودش بگیرد...شاید برای شما عجیب باشد که چطور من بخاطر دوستی که او را پیش از چند ماه نمیشناختم اینطور مضطرب بودم اما اگر شما نوری را دیده بودید اگر شما هم مثل من شبهای زیادی در کنارش نشسته و به آواز دلش گوش میدادید آنوقت دلتان برای این کودک خوشگل و معصوم میطپید .او برای من همیشه کبوتر ساده و سفیدی بود که معصومیت ابدی در چشمان قشنگش خانه کرده بود آنقدر لطیف و معصوم و خوب که همیشه وقتی از بام خانه میپرید در دلم ارام و آهسته دعا میکردم خدایا کبوتر منو صحیح و سالم به لو نه اش برگردون...چقدر نوری مهربان بود .تمام لطافت و معصومیت کودکانه در آن پیکر جوان و شاداب ریخته بود...دو چشم سیاه و درشتش همیشه چون نگاه دو ستاره آدم را نوازش میکرد از پیکر او همیشه چیزی اثیری و آرام بخش میتراوید و در تمام اشیا و آدمهای اطرافش نفوذ میکرد.یادم هست در دانشکده ما پسری بود که چهره ای زشت اما حالتی شاعرانه داشت یک روز بمن گفت:مهتا میخوام یزی بگم اما میترسم مسخره ام کنی ولی خوب دلمو به دریا میزنم و میگم...میدونی که من پسر زشتی هستم و در تموم دوره دانشکده هیچ دختری حتی دخترای زشت و گج و کوله هم بمن نگاه نکردن سهله با نفرت سرشون رو از رو من برگردوندن...بطوریکه قلبمو پر از کینه و نفرت کردن...اما...اگر مسخره ام نکنی گاهی وقتا خیال میکنم دوست خوشگل تو عاشق منه...آنقدر بمن مهربون نگاه میکنه که حس میکنم مثله روزای بچگی که هنوز همه منو دوست داشتن اون میخواد با تمام مهربونی دنیا خاری که تو پام نشسته بیرون بکشه...


بله...آن پسر هر روز خودشو پشت درختی ستونی پناه میداد و از آنجا ساعتها به تماشای نوری مینشست و میگفت...وقتی من به چهره نوری نگاه میکنم انگار که تمام معصومیت دنیا را تماشا میکنم...آنروز تمام فاصله طولانی صبح تا ظهر را با فکر کردن و انتظار به سر آوردم و همین که آخرین لحظات حیات کلاس را تشییع میکردم خودم را به مهران رساندم و گفتم:مهران ما باید فورا به سلف سرویس بریم...
-آه بله باید اعتراف کنم که من خونسردی خودمو از دست دادم...
با حیرت به مهران نگاه کردم هیچ فکر نمیکردم او هم متوجه غروب روز هفتم زندگی نوری است ...دستش را فشردم و گفتم:مهران نامزد خوب و فهیم من تو چقدر خوبی!
هر دو خود را به سلف رساندیم بچه ها مثل همیشه شلوغ کرده بودند سر و صدای شاد آنها فضا را پر کرده بود .همیشه در کنار شما آدمهایی هستند که انگار معنی غم و اندوه و عشق و اضطرابهای زندگی را نمیفهمند و همانها هستند که فضا را از فریادها و آرزوهای خود پر میکنند و خیلی زود هم از نظر محو میشوند چون هرگز آوازهایشان عمق آواز و فریاد یک عشق را ندارد اما دوست داشتنی هستند و انگار که اگر آنها نباشند غذای زندگی نمک ندارد!بچه ها از سر و کول هم بالا میرفتند مسخره گی میکردند بما تعارف میکردند اما ما پریشانتر از آن بودیم که خود را در آن فضا احساس کنیم حتی یکبار از خودم عصبانی شدم که چرا در چنین محل شلوغی با نوری قرار گذاشتم که مهران با آرنج بر پهلویم فشرد و من در مسیر نگاه مهران دویدم.
آه نوری من مثل یک پری خوشگل بلند و کشیده با همان لبخند دوستانه در حالیکه دنباله موهای بلند و صافش روی شانه ها میلغزید به طرف ما می آمد...من در نگاهش بدنبال پاسخ یک سوال بودم...بچه ها که یک هفته بود نوری ملکه زیبایی خود را ندیده بودند ناگهان سکوت کردند و بعد نگاههای تحسین آمیزشان را بر روی آن لطافت محض ریختند...هرگز این منظره تماشایی این نزول آسمانی را در آن لحظه فراموش نمیکنم بچه ها انگار که ناگهان در میدان مسابقه فوتبال توپی وارد دروازه حریف کرده باشند نوری را با هلهله استقبال کردند هر کس چیزی میگفت کلمات نامفهوم بود اما گرم و داغ بر سر و روی نوری میبارید...و نوری که انگار از میان مه صبحگاهی کوهستانها پیش می آمد دندانهای سفید و منظمش از برق یک خنده میدرخشید...برای بچه ها دست تکان داد و بعد مستقیم بطرف من و مهران آمد صورتم را بوسید و با مهران دست داد و به ارامی زمزمه کرد ...
-همه چیز تموم شد...
میخواستم فریاد بکشم میخواستم نوری را در آغوش بگیرم و با داغترین آهنگ روز بچرخم و دیوانگی کنم...میخواستم بار هزاران سوال که بر گرده ام سنگینی میکرد ناگهان بر دوش نوری خالی کنم اما مهران با نگاهش مرا امر به سکوت داد...
-بریم غذا بگیریم
و لحظه ای بعد ما ۳ نفر در خلوت ترین زاویه سلف سرویس نشستیم و نوری همانطور که لبخند میزد بمن نگاه میکرد و من با نگاهم او را تشویق به شکستن دیوار سکوت میکردم...
-خوب عزیزم حرف بزن...دیدی مه دشمنی من با پرویز بی دلیل نبود ؟دیدی که بهرام راست میگفت؟حالا چه میکنی؟ایا دوباره بهرام را میپذیری؟یا میخواهی مثل راهبه های خوشگل عیسوی مذهب ترک دنیا بکنی؟
گویی من و نوری با هم تله پاتی داشتیم و در زیر فشار امواج نامرئی کلمات و سوالات من سرانجام سیگاری آتش زد و بعد ارام آرام به حرف در آمد.
-بله همه چیز تموم شد همه چیز...
-اون بتو چی گفت؟
نوری دود سیگارش را مثل کبوترهای خاکستری و کوچک در فضا رها کرد و گفت:قلبم همه چیزو بمن گفته بود...وقتی به مقابل هم رسیدیم جوابم را پیشاپیش توی چشمانش خوندم...از همون لحظه ازش نفرت کردم میخواستم بدون یک کلمه حرف ازش جدا بشم و برگردم ولی اون دستمو گرفت و گفت بریم با هم حرف بزنیم...اونوقت من مثل همیشه کنارش نشستم و اون اتومبیلو به حرکت در آورد ...از چند خیابان خلوت در سکوت گذشتیم من میدونستم که دیگه همه چیز بی فایده س اما اون میخواست یه ج.ری خودشو راضی کنه و شاید هم منو...
با ولع خاصی پرسیدم:خوب چی میگفت؟
-از همون حرفهای همیشگی که...دوستم داره که حتی نفس کشیدن هم بدون حضور من براش مشکله...ولی من خیلی جدی و محکم حرفشو قطع کردم و گفتم:پرویز تو به پیشنهاد من هنوز جواب ندادی چرا حرف آخرتو نمیزنی؟
پرویز مدتی سکوت کرد و بعد گفت:نوری ما هنوز دانشجو هستیم آیندمون معلوم نیست شغلمون کارمون روشن نیست مگه ازدواج شوخیه؟خوب ما با هم هستیم همینطوری با هم هستیم و روزیکه ورقه لیسانسو گرفتیم و یه شغلی دست و پا کردیم آنوقت باز هم با هم صحبت میکنیم...من پرسیدم:پرویز این حرف آخرته؟یه کمی من من کرد و بعد گفت:آره نوری!ولی من تو رو خیلی دوس دارم من نمیتونم از تو دست بکشم .منم خیلی جدی گفتم:اتومبیلو نگه دار !پرسید:چی گفتی؟گفتم:اتومبیلو نگهد ار!اون اول وحشت کرد رنگش پریده بود ولی من خیلی جدی و محکم دوباره دستور دادم نگه دار!از خودم تعجب کرده بودم همه چیز در من تغییر کرده بود حتی صدای خودم هم برام بیگانه بود من هیچوقت اینطور بلند وخشن حرف نزده بودم ...دست و پام یخ کرده بود اما چشام از حرارت میسوخت و حس میکردم شعله های آتش از گونه هام بیرون می زنه پرویز اتومبیل را بهکنار پیاده رو کشوند و گفت:نوری فکراتو بکن ما بهترین زوج دانشگاه هستیم و ...
من حتی جواب این جمله ناقصشو هم ندادم خودمو از اتومبیل پرت کردم بیرون و بعد تو پیاده رو راه افتادم نمیدونم چقدر راه رفتم تا آنجا یادمه که ساعت ۱۰ صبح از هم جدا شدیم ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت ۱۲ است و من دارم تو کوچه و خیابونها که هرگز ندیده بودم راه میرفتم.آنوقت یکمرتبه حس خستگی شدید کردم من ۲ ساعت راه رفته بودم ۲ ساعت در خلسه بودم هیچی نمیفهمیدم انگار که مغز من قفل شده بود ...نه دردی میفهمیدم نه حرفی میشنیدم فقط راه میرفتم راه میرفتم.
نوری دوباره سیگارش را بدهان نزدیک کرد من به مهران نگاه کردم.
ما باید حرفی میزدیم.
گفتم:ناراحتی؟
-اولش اره بودم ...ولی حالا نه!فقط بحال خودم افسوس میخورم که اینقدر احمق بودم ...اینقدر احمق.و همراه این کلمات بود که ۲ قطره اشک از شبکه بلند و سیاه مژگانش فرو ریخت و هیچ تلاشی هم نکرد تا آنرا از نظر ما پنهان کند.
مهران بمن نگاه کرد و بعد بحرف آمد.
-نوری تو باید خیلی خوشحال باشی که اولین تجربه زندگی را وقتی تموم کردی که هنوز در اول راه هستی ما آدمها زندگی را همینطوری شروع میکنیم مثل بچه ها...اونا تو کوچه ها با هم تیله بازی میکنن و هیچ مقصودی هم غیر تیله بازی ندارن...نه توطئه ای نه حقه ای نه نقشه ای تو کاره...فقط با تیله بازی میکنن این بچه ها وقتی بزرگ شدن خیال میکنن بازی زندگی هم یه جور تیله بازییه ...هر بازیگری که تیله راب دست میگیره به هزار چیز فکر میکنه هزار نقشه میکشه تا تیله را از میان انگشتش رها بکنه!حالا بعضی ها این شانسو میارن که تو اولین بتزی زندگی فرق این دو تا بازی را میفهمن و خودشونو از این بازیهای خطرناک کنار میکشن ولی بعضیها خیلی دیر متوجه میشن ...آنوقته که دیگه هیچ تلاشی فایده نداره جز اینکه آدم خودش تبدیل به یه تیله بشه و بیفته تو دست مردم...و حالا تو باید خیلی از خدای خودت متشکر باشی که وقتی اولین تجربه زندگیتو تموم میکنی که هنوز به قول مهتا

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: